روزی از خرداد

امروز، روز عجیبی بود، نه البته صبحش بلکه عصرش. من آدم کت و شلواری نیستم یعنی کت تکی میپوشم ولی اینکه کت و شلوار و کفش مجلسی بپوشم معمولاً به ندرت پیش میآید. اما امروز تولد او بود. پس کت و شلواری که از هوگو-باس خریده بودم و گمانم هیچ وقت نپوشیده بودم را پوشیدم. کفشهایی با مارک نه چندان شناخته شدهام رو واکس زدم و کراوات آبی رنگم رو با کت و شلوارم ست کردم. خوبی کت و شلوار پوشیدن اینه که مطمئن میشم هنوز گرههای کراوات رو بلدم. اما خب همونطور که احتمالا متوجه شدید من به تولد نمیروم. اصلا دعوت نیستم که بروم. فقط میدانم که تولد اوست. با خودم کتابی از موراکامی هم میبرم که نویسنده محبوب این روزهایم است. مخصوصا که باعث شد من بعد از صد سال، چارلی پارکر گوش کنم. برای خواننده ای که احتمالاً چارلی پارکر را نمیشناسند بگویم که لقبش پرنده است و در طی حدود سی و اندی سالی که عمر کرده قلههای جاز رو با ساکسیفون آلتوش درنوردیده. خلاصه به یک بار اطراف خانه رفتم. نه از این بارهای الکی. یه بار خیلی با کلاس که در حد تولدش باشد. از این بارها در پاریس کم نیست. فقط بدیش این است که با اون کت و شلوار سوار مترو و قطاری شدم که دیگران تقریباً داشتند مرا با چشمهایشان میخوردند. توی بار، پشت پیشخوان نشستم و کتابم رو باز کردم ولی حوصله خواندن نداشتم. یه نگرونی سفارش دادم و دقایقی بعد، لیوان پر از یخِ جین و ورموث و کامپاری جلوم بود. کتاب رو مجدداً باز کردم ولی حوصله نداشتم. یک جای کار میلنگید. من نباید الان توی بار میبودم. الان میبایست سورپرایز شدنش رو مینگریستم. به آینهای که کنارم بود نگاه کردم، طبعاً آدم توی آینه هم به من زل زده بود. اما حالا تولدش را بدون حضور خودش جشن میگیرم. احساس عذاب وجدان نداشتم چون تمام سعیم رو میکنم که اخلاق مدار باشم. ولی حسی داشتم که هر چه میگردم معادل فارسی برایش پیدا نمیکنم، حس wasted. نگرونی تمام شده بود و من از کت و شلوار عاجز. حساب که کردم، حین خروج تو آینه نگاه کردم و با تمام وجودم به آدم تو آینه که دیگه خودم نبودم گفتم تولدت مبارک. لبخندی نامتناهی بر لبش نشست و گفت مرسی حامد.