۱ دقیقه

امروز، سالروز خودکشی یکی از نویسنده‌های محبوبم بود: همینگوی. قسمتی از یه مجله فرانسوی رو می‌خوندم راجع به رابطه همینگوی و فیتزجرالد. اینجا ترجمه کردمش، البته با دخل و تصرف. ‏در راه همینگوی شدن، باید به نقش فیتزجرالد هم اشاره کرد: فیتزجرالد در سال ۱۹۲۴ (تو سن ۲۸ سالگی که یه نویسنده مشهور و یک سلبریتی شده) به همراه همسرش زلدا به جنوب فرانسه میره. در همین حال، از سال ۱۹۲۱، ارنست همینگوی ۲۵ ساله، به همراه همسر اولش، هدلی، تو یه آپارتمان کوچیک تو پاریس مشغول یادگیری نوشتنه. خبرنگار چند تا روزنامه مثل تورنتو استار هم هست. خلاصه همینگوی جوان که رویای نویسندگی رو تو سر داره، شروع به نوشتن داستان‌های کوتاه می‌کنه. ‏تو سال ۱۹۲۵، همونطوری که بعدها خودش تو «ضیافت متحرک» میگه، این دو تا تو باری تو پاریس (Montparnasse)، با هم آشنا می‌شن. و به مدت پانزده سال، تا زمان مرگ فیتزجرالد در سال ۱۹۴۰، این دو تا کلی مکاتبات گسترده داشتند؛ یه چیزی حدود پنجاه تا نامه. همینگوی مشتاق از فیتزجرالد راهنمایی می‌خواد. فیتزجرالد هم تشویقش می‌کنه و حتی ناشر خودش رو متقاعد می‌کنه که با همینگوی کار کنه. اما در زمان بین دو تا جنگ جهانی، رابطه این دو تا سرد میشه. همینگوی میگه زلدا دیوونه و روانیه. در این حین و تو سال ۱۹۵۴، همینگوی نوبل ادبیات رو می‌بره. از اون طرف، وضعیت روانی زلدا بدتر شده، فیتزجرالد افسرده، دائم الخمر، داره تلاش می‌کنه «لطیف است شب» رو کامل کنه. ولی همچنان میخواد توصیه‌هایی به همینگوی به عنوان برادر کوچکش در خصوص کتاب آخرش بکنه. پس توی یه نامه، یه نقدی بر نسخه چاپ نشده «وداع با اسلحه» می‌نویسه و با قید «بهترین دوست» برای همینگوی می‌فرسته. همینگوی هم یه پاراف کوتاه روی نامه می‌کنه: Kiss my ass

تگ ها:

به روز شده در: