چند سوال شناسنامهای
این داستان رو چند سال پیش نوشتم که امروز پیداش کردم:
بعد از چند سوال شناسنامهای، پرسید سیگار كه میكشی. نمیكشی؟ بهش كه نگاه كردم یاد حاج آقای دانشگاه قم افتادم. گفتم بله، روزی ٥ یا ٦ نخ. البته صادقانش اینه كه به ١٠ نخ هم میرسه، ولی متوسطش همون حدوداست. احساس كرده بودم كه باید اعتماد سازی كنم، پس اندكی و فقط اندكی صداقت به خرج داده بودم. ازم پرسید نظرت راجع به ماهواره چیه، من تلاش كردم این سوال رو اینجوری بشنوم “نظرت راجع به سلطه مدیا و ژورنالیسم چیه؟” آنچنان جزوه و كتاب های ناصر فكوهی رو خوب بلغور كردم كه احساس كردم اشتباهیم و میتونستم شاگرد خوبی براش باشم. ازم از حجاب پرسید. اینجا هم هنوز خودم بودم و نظری دادم كه حداقل منطقی به نظر میرسید. دیگه كاملا صحنه قم برام تداعی شده بود: یه مبحث ریاضی رو طوری توضیح بده كه حاج آقا هم متوجه بشه؟ سوال بعدیش از نمازهای جمعه بود. این دیگه خوراك خودم بود، از بس كه سالیان سال از روی توفیق اجباری شبكه ١ پنجشنبهها طرفهای ظهر شهابالدین رو گوش میدادم. نماز میت و آیات، اركان نماز و فرق اصول دین با فروعش رو تك ماده كردم. سوال آخرش این بود: از خودت توی نماز و روزه، حرام و حلال و غیره چند میدی؟ منم گفتم اگه ریا نباشه ٢٠. بوی تعففن تستسترون ذهنم در سرسرا پیچیده بود. ولی حداقل ناراحت نبودم، چون وقتی توی قم به مصاحبه كننده گفتم آخه من چی بگم حاج آقا هم بفهمه، انداختنم بیرون؛ ولی حالا مصاحبه كننده پا شد و باهام دست داد. از پله های جلوی برج كه پایین می اومدم ٩:٣٠ صبح بود و من ٥ یا ٦ امین سیگارمو روشن می كردم…