۱ دقیقه

ماراتن برلین؛ جایی میان درد و اراده

سه هفته پیش از ماراتن برلین مصدوم شدم. IT band پای راستم، همون لعنتی‌ای که دونده‌ها ازش می‌ترسن. دردش طوری بود که نمی‌تونستم حتی پله پایین بیام. سه هفته‌ی بعد رو بین یخ و تمرین‌های توان‌بخشی گذروندم، با امید این‌که روز مسابقه شاید بشه فقط “دوید”.

اما در کیلومتر پانزدهم، درست همون‌طور که اقبالم همیشه تصمیم می‌گیره یادم بندازه چقدر شکننده‌ست، درد برگشت. نه دردی قابل نادیده‌گرفتن، از اون دردهایی که تا مغزت تیر می‌کشه و هر قدمش تبدیل به انتخاب میشه: ادامه بدم یا رها کنم؟

ادامه دادم. با سرعتی خیلی پایین‌تر از همیشه، با هر تپش پا روی زمین و هر انقباض درون زانو. از اونجا به بعد دیگه مسابقه نبود، یه گفت‌وگو بود بین من و دردم.

شش ساعت طول کشید. هیچ رکوردی شکسته نشد. هیچ لبخند بزرگ پیروزی نبود. فقط من بودم، درد، و براندنبورگ.

مدال رو که انداختن دور گردنم، اشک تو چشم‌هام جمع شد — نه از خوشحالی. از دلخوری. از اینکه گاهی تمام تلاش و انضباط و تمرینت باز هم نمی‌تونه جلوی چیزی رو بگیره که شانس به کسی دیگه می‌ده. از اینکه زندگی گاهی مثل همین ماراتنه: تو همه‌ی مسیر رو با درد می‌دوی، فقط برای اینکه نشون بدی هنوز وایساده‌ای.

با این حال، وقتی برمی‌گردم به اون شش ساعت، یه حس واضح دارم: من شکست نخوردم. فقط فهمیدم بعضی پیروزی‌ها در قالب «زمان» و «رتبه» اندازه‌گیری نمی‌شن. بعضی پیروزی‌ها یعنی رد شدن از خط پایان در حالی که می‌تونستی جا بزنی، ولی نزدی.

به روز شده در: